نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 28 / 10 / 1391برچسب:, توسط haleh |

          کافه-سیگار-مشروب-شعر-بغض-ضجه-شبگریه-دعا-مرگ

                 لعنتی پس تو با چه چیزی فراموش میشوی........

             

رفیق من سنگ صبور غمهام

به دیدنم بیا که خیلی تنهام

هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم

چه دنیای رو به زوالی دارم

مجنونمو دلزده از لیلیا

خیلی دلم گرفته از خیلیا

نوشته شده در تاريخ جمعه 20 / 10 / 1391برچسب:, توسط haleh |

سر خاک من...!!
اونی که بیشتر اذیتم کرد بیشتر گریه میکنه...!!
اونی که نخواست ما رو بالاخره میاد دیدن جسدم...!!
اونی که حتی نیومد تولدم زیر تابوتمو گرفته...!!
اونی که سلام نمیکرد میاد برا خدافظی...!!
عجب روزیه اون روز...!!

حیف که اون روز خودم نیستم...!!
د

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 / 9 / 1391برچسب:, توسط haleh |

بازم نگاه وچشمم به سمت آسموناست

دستای ژز تمنا مثل همیشه بالاست

هوای قلبم ابری.دلم گرفته یارم

وای که چه بیقرارم فقط میخوام ببارم

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 / 9 / 1391برچسب:, توسط haleh |

مگــ ــذار کــ ـــه عشــ ـــق، بــ ـــه عــ ـــادت دوســ ـــت داشـــ ـــتن تبدیـــ ـــل شـــ ـــود!

 


مگـــ ـــذار کــ ـــه حتــ ـــی آب دادن گــ ـــل‌هــ ــای باغــ ـــچه،بــ ـــه عــ ــادت آب دادن گــ ـــل‌هـــ ـــای

باغـــ ــــچه بـــ ـــدل شـــ ـــود!


عشـــ ـــق، عـــ ـــادت بــ ــه دوســـ ـــت داشـــ ـــتن و ســـ ـــخت دوســ ـــت داشــ ـــتن دیگـــ ـــری

نیســ ـــت، پیـــ ـــوسته نـــ ـــو کـــ ـــردن خواستنـــ ـــی‌ســـ ـــت کــ ـــه خـــ ـــود پیوســ ـــته،


خواهـــ ـــان نـــ ـــو شـــ ـــدن اســ ـــت و دگـ ــرگــ ـون شــ ـــدن. تازگـــ ـــی، ذات عشـــ ـــق اســـ ـــت

و طـــ ــــراوت، بافـــ ـــت عشـــ ـــق


چگـــ ـــونه می‌شـــ ـــود تازگـــ ـــی و طــ ـــراوت را از عشـــ ـــق گـــ ـــرفت و عـشـــ ـــق همـچنـــ ـــان

عشـــ ـــق بمـــ ـــاند؟


عشـــ ـــق، تـــ ـــن بـــ ـــه فـــ ــــراموشی نمـــ ـــی‌سپارد، مگـــ ـــر یــ ـــک بــ ـــار بـــ ـــرای

همـــ ـــیشه.جـــ ـــام بلـــ ــــور، تنــ ـــها یــ ـــک بــ ــار می‌شــ ـــکند.


می‌تــ ـــوان شکســ ــته‌اش را، تکــ ـــه‌هایـــ ـــش را، نگـــ ـــه داشــ ـــت.امــ ـــا شـــ ــکسته‌هــ ـــای

جــ ــام ،آن تکــ ـــه‌هــ ـــای تیــ ـــز بــــ ـــرنده، دیگــ ـــر جـــ ـــام نیســ ـــت.


احتیـــ ـــاط بایــ ـــد کــ ـــرد.


همـــ ـــه چیــ ـــز کهنـــ ـــه می‌شــ ـــود و اگــ ـــر کمــ ـــی کـــ ـــوتاهی کنیـــ ـــم، عشــ ـــق

نیــ ـــز.بهانه‌هــ ـــا، جـــ ـــای حــ ـــس عاشقــ ـــانه را خــ ـــوب می‌گیـــ ـــرند..

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 / 9 / 1391برچسب:, توسط haleh |

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

بعضی وقت ها شریک

تمام دلتنگی هاو شک و خاطرات فقط یه شماره است که خاموشه

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 25 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

اول تا آخر زنگی فقط همینه ولی ماهاچه سخت میگیریم....

نوشته شده در تاريخ شنبه 16 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

 

دوست یعنی

یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی

هر بار که دلت میگیره

یه دل دیگه هم

دلتنگ غمت میشه.

نوشته شده در تاريخ شنبه 16 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

 

حق دارند این چشم ها

اگر هنوز هم

خیره می شوند به دوردست ها

این چشمها پشت سر مسافرشان آب ریخته اند

نوشته شده در تاريخ شنبه 16 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

 

برای عشق گریه کن اما کسی را به خاطر عشق به گریه نینداز

با عشق بازی کن اما هرگز کسی را با عشق بازی نده . .

نوشته شده در تاريخ شنبه 16 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

 

امشب به یاد روی تو با ماه خلوت کرده ام

با یاد عشق گرم تو تا اوج هجرت کرده ام

درباره دستان تو با ابر صحبت کرده ام

بوسیدن روی تو را با خویش قسمت کرده ام

با دیدنت ترک غم و اندوه و محنت کرده ام

از فکر عشقی غیر تو همواره وحشت کرده ام

گر لحظه ای غافل شدم بگذر ، جسارت کرده ام

هرگز مرو ، ترکم مکن من بر تو عادت کرده ام

نوشته شده در تاريخ شنبه 16 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

 

این خط این نشان

دلت برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد.

برای نگاه کردنم

برای بوسیدنم

برای خندیدنم

برای تمام لحظه هایی که آمدی و شعر من شدی.روزی که نیستم

 

دلت برای همه ی اینها تنگ خواهد شد

حالا ببین.

نوشته شده در تاريخ جمعه 10 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

 

هوا سرد می شود و تو باز نیستی...

می روی...تمام که نمی شوی

من می مانم و خاطراتت ...همان خاطره هایی که الکل نیستند تا بپرند....نمی روند،دور نمی شوند، پایان نمی گیرند...

و ردپایِ حضورت که چنان عمیق حک شده بر قلبم که انگار تراشِ آهن به سنگ...

نه...!

تو محو نمی شوی... پاک نمی شوی...

نه...!

توتمام نمیشوی هرگز...هرگز...هرگز...

نوشته شده در تاريخ جمعه 10 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

 

گاهی چقدر آرزوی یک دست دارم که وقتی تنها و غمگین گوشه ای ایستادم از پشت بیایدو دور کمرم حلقه شود....

گاهی چقدر محتاجِ یک نگــاهم ، با دو چشم که چشم از چشمهام بر ندارد حتی لحظه ای ...

گاهی چقدر آرزوی یک آغوش دارم که بیاید....باشد و بماند .....و ترس از نبودنش ، ترس از رفتنش ، ترس از دست دادنش، لحظه های خوب بودنش را خراب نکند....

آه...

این گــاه ها چقدر زیاد می شود گاهی ...

نوشته شده در تاريخ شنبه 9 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |
 

 


عشق یعنى پاک ماندن در فساد, آب ماندن در دماى انجماد, در حقیقت عشق یعنى سادگى, در کمال برترى افتادگى.

نوشته شده در تاريخ شنبه 9 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |
 

الو ... الو... سلام کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟ پس چرا کسي جواب نميده؟ يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده. بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ... هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم . صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا باهام حرف بزنه گريه ميکنما... بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛ بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟ نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن. مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد... خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت. کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ... بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي... کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت!!!!!


نوشته شده در تاريخ شنبه 9 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

ﻣـﻦ ﻫﻤـﻮن ﺟﺰﻳﺮه ﺑﻮدم
‫ﺧﺎﻛﻲ و ﺻﻤﻴﻤﻲ و ﮔﺮم

‫واﺳﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺎزی ﻣﻮﺟﻬﺎ
‫ﻗـﺎﻣـﺘـﻢ ﻳـﻪ ﺑـﺴﺘﺮ ﻧـﺮم


ﻳـﻪ ﻋﺰﻳـﺰ دردوﻧـﻪ ﺑـﻮدم
‫ﭘﻴﺶ ﭼﺸﻢ ﺧﻴﺲ ﻣﻮﺟﻬﺎ
‫ﻳﻪ ﻧﮕﻴﻦ ﺳﺒﺰ ﺧﺎﻟﺺ
‫روی اﻧـﮕﺸـﺘﺮ درﻳـﺎ

ﺗﺎ ﻛﻪ ﻳﻚ روز ﺗﻮ رﺳﻴﺪی
‫ﺗـﻮی ﻗـﻠـﺒﻢ ﭘـﺎ ﮔـﺬاﺷﺘﻲ
‫ﻏﺼﻪﻫﺎی ﻋـﺎﺷـﻘﻲ رو
‫ﺗﻮ وﺟﻮدم ﺟﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻲ

زﻳـﺮ رﮔـﺒـﺎر ﻧـﮕﺎﻫـﺖ
‫دﻟﻢ اﻧﮕﺎر زﻳﺮ و رو ﺷﺪ
‫ﺑﺮای داﺷـﺘﻦ ﻋﺸﻘﺖ
‫ﻫﻤﻪ ﺟﻮﻧﻢ آرزو ﺷﺪ

ﺗﺎ ﻧﻔﺲ ﻛﺸﻴﺪی اﻧﮕﺎر
‫ﻧـﻔﺴﻢ ﺑﺮﻳـﺪ ﺗﻮ ﺳﻴﻨﻪ
‫اﺑﺮ و ﺑﺎد و درﻳﺎ ﮔﻔﺘﻦ
‫ﺣـﺲ ﻋـﺎﺷﻘﻲ ﻫﻤﻴﻨﻪ

اوﻣﺪی ﺗﻮ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ
‫ﺑﻲ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﭘﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻲ
‫اﻣـﺎ ﺗـﺎ ﻗـﺎﻳـﻘﻲ اوﻣﺪ
‫از ﻣﻦ و دﻟﻢ ﮔﺬﺷﺘﻲ

رﻓﺘﻲ ﺑﺎ ﻗﺎﻳﻖ ﻋﺸﻘﺖ
‫ﺳﻮی روﺷـﻨﻲِ ﻓـﺮدا
‫ﻣـﻦ و دل اﻣـﺎ ﻧـﺸﺴﺘﻴﻢ
‫ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راﻫﺖ ﻟﺐ درﻳﺎ

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 9 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |
دفتر عشـــق که بسته شـد

دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم

خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون

به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود

بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم

غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم

چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم

دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو

آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه

دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه

بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو

ازاون که عاشقــــت بود

بشنواین التماس رو
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

 

می‌نویسم، چون می‌دانم هیچ گاه نوشته‌هایم را نمی‌خوانی، حرف نمی‌زنم، چون می‌دانم هیچ گاه حرف‌هایم را نمی‌فهمی، نگاهت نمی‌کنم، چون تو اصلا نگاهم را نمی‌بینی، صدایت نمی‌زنم، زیرا اشک‌های من برای تو بی‌فایده است، فقط می‌خندم، چون تو در هر صورت می‌گویی من دیوانه‌ام

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 / 8 / 1391برچسب:, توسط haleh |

عشقه واقعی فقط و فقط بین بچه هاست...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 20 / 7 / 1391برچسب:, توسط haleh |
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 / 6 / 1391برچسب:, توسط haleh |

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻳﮕﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ,ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺷﺪﻩ,ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻫﺎﻳﻢ.ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﺮﮎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﻣﺜﻞ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ.ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ.ﺩﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮﺭﻭ ﺩﺍﺷﺖ...ﺩﻳﮕﺮ ﮔﺬﺷﺖ ﺣﺎﻼ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺘﯽ و ﻣﻦ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ.ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ و ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ.ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺘﯽ و ﻣﻦ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﻭﺑﻴﻘﺮﺍﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ...ﻓﮑﺮ ﺩﻝ ﺩﺍﺩﻥ ﻭﺑﺴﺘﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻋﺸﻘﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺩﻭﺭ ﻣﻴﮑﻨﻢ,ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ ﻫﻢ ﺑﻤﻴﺮﻡ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺁﺷﻨﺎ ﻧﻤﻴﮑﻨﻢ.ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﮕﻴﺮﻡ ؟ﺗﺎﮐﯽ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻦ ﻭﺁﻥ ﺑﻤﻴﺮﻡ؟ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ!ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺷﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﯽ ﻓﮑﺮ ﻭﺧﻴﺎﻝ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ...ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ ﻫﻴﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺟﺎ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﯽ ﺣﺎﻼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻏﻢ ﺭﻓﺘﻨﺖ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ...ﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻤﺖ!ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺩﻧﻴﺎﻳﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮔﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻴﺨﻮﺍﻣﺖ...ﺍﻣﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﻴﮑﻨﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻳﺎ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ...؟ﺳﻮﺯﺵ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ...ﺩﻟﻢ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺗﮏ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻳﻨﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺑﯽ ﭘﺮﺩﻩ...ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺧﻴﺎﻟﺖ ﺧﻴﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﻧﮑﺮﺩﻩ...!

نوشته شده در تاريخ جمعه 1 / 6 / 1391برچسب:تسلست به آذر بایجانم, توسط haleh |

سلام به دوستان عزیزم  وهم وطن گرامی با تاسف باید بگم شماها یه تسلیت خالی و خشک هم نگفتین حداقل الان برایشان آرزوی امیدو صبوری کنین ممنون!!!!!

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 / 5 / 1391برچسب:, توسط haleh |

ای کاش قطره اشکی بودم و از چشمانت سرازیر میشدما ودر میام لبانت کام میسپردم♥

نمی‌دانم چقدر دوستم داری یا چقدر دوست دارم؟♥

ای کاش میتونستم قلب را بشکافم و قطره خونی به نام دوستت دارم برایت تقدیم کنم♥

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 / 5 / 1391برچسب:, توسط haleh |

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جانم الستش کرده بود

گفت یا رب از چه خارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ﺍﯼ

...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 / 5 / 1391برچسب:, توسط haleh |

دلم تنگ است از این زندان که نامش زندگی باشد

اگر این زندگی باش دگر زندان کجا باش

دگر عاشق نخواهم شد که معشوقان جفا دارند

روم به کنج میخانه که می نوشان صفا دارند

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 / 5 / 1391برچسب:, توسط haleh |

 

 از یک عاشق شکست خورده پرسیدم:

بزرگ ترین اشتباه:گفت عاشق شدن

گفتم بزرگ ترین شکست:گفت شکست عشق

گفتم بزرگ ترین درد:گفت از چشم معشوق افتادن

گفتم بزرگ ترین غصه:گفت یک روز چشم معشوق روندیدن

گفتم قشنگ ترین عشق:گفت عشق شیرین وفرهاد

گفتم زیبا ترین لحظه: گفت کنار معشوق بودن

گفتم بزرگ ترین ارزو: گفت به معشوق رسیدن


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 / 5 / 1391برچسب:, توسط haleh |
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 19 / 5 / 1391برچسب:, توسط haleh |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.